خدا عشقی است که ندیده باید همه چیز را به پایش ریخت.تمام شعرهایم برای عشقم.

هیچ چیزی به اندازه دنیای بچه ها تو دنیای الان ما خوب نیست

 

پاک ترین دنیا رو دارن .وقتی یه بچه رو تو خیابون تو ماشین، کلاس و هرجا دیگه میبینم خیلی حس و حال دلمو تو اون لحظه ها دوست دارم. نمیدونم بخاطر تاثیر دانشگاه و رشته ای که قبول شدمه یا بخاطر رابطه ایه که بین ما ادم بزرگا دیگه نیست...

وقتی خودم ابتدایی و راهنمایی بودم یکی از کارایی که با یکی از دوستام که خونشون دوتا کوچه بالاتر از خونمون بود انجام میدادم این بود که: همیشه پنجشنبه غروب از خونه هامون گلای شمعدونی با گلای دیگه میکندیم و دوتایی میرفتیم امامزاده و ارامگاه محلمون و بعدش میرفتیم اب میاوردیم و من قبر عمم و اونم قبر پدربزرگ (یا مادربزرگشو )میشست و گلا رو قشنگ تزیین میکردیم رو قبر و بعد زیارت و ...

ولی وقتی کم کم بزرگتر شدیم کمرنگو کمرنگ تر شد الانم دیگه بخاطر یه سری مسائل خیلی وقته نرفتم امامزاده محلمون و سر قبر عمم ولی سعی میکنم برا عیدفطر برم. ان شا الله خدا همه رو بیامرزه.

دلم برا خیلی چیزا تنگ شده برا اون دوران و کاراش برا خونه ای که توش بزرگ شدم برا حیاطو گلا و باغش  برا خاطره هایی که اونجا داشتم برا روزایی که هنوز یه سری چیزا هنوز اتفاق نیوفتاده بود ...

 

+ تاریخ ۱۳۹۴/۰۴/۲۳ ساعت 0:52 نویسنده ... |

اگر آدم گذاشت اهلی اش کنند،

بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته

که کارش به گریه کردن بکشد...

+ تاریخ ۱۳۹۴/۰۴/۰۷ ساعت 2:10 نویسنده ... |

شازده کوچولو پرسید:

پس آدم ها کجا هستند؟آدم در بیابان احساس تنهایی میکند!

مار گفت:

آدم با آدم ها هم احساس تنهایی می کند

 

روباه به شازده گفت:

آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند

اما تو نباید فراموش کنی

تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای

مسئولی!

پرسید:

اهلی کردن یعنی چه؟

گفت:

یعنی ایجاد علاقه کردن!

 

شازده کوچولو دوباره پرسید:

از کجا بفهمم وابسته شده ام؟

روباه پاسخ داد:

تا وقتی هست نمی فهمی!

 

شازده از گل پرسید:

آدم ها کجان؟

گل گفت:

باد به اینور و آن ورشان می برد...

این بی ریشگی حسابی باعث دردسرشان شده!

 

 

 

 

+ تاریخ ۱۳۹۴/۰۲/۰۲ ساعت 3:6 نویسنده ... |

صدای پای بهار

برف و یخ آب شد
چشمه ‏ها شد روان

شد زمین رنگ‏رنگ
خنده زد آسمان

باز دنیای ما
شاد و پیروز شد

آمد ، آمد بهار
عید نوروز شد

پر شد از بوی گل
کوچه ‏ها ، خانه ‏ها

باز آغاز شد
رقص پروانه‏ ها

باز هم پهن شد
سفره هفت سین

سبز شد ، سرخ شد
هر کجای زمین

 

+ تاریخ ۱۳۹۴/۰۱/۰۲ ساعت 1:31 نویسنده ... |

سلام...

دیروز دم در یکی از مدرسه های شهرمون،

بچه ها با کلی شور و هیجان داشتن یه کار خیلی قشنگ انجام میدادن

عکساشون تو ادامه مطلبه...

+ تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۲ ساعت 12:11 نویسنده ... |

 

+ تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۱ ساعت 1:17 نویسنده ... |

آقای مجری: واسه چی در ُ باز گذاشتی؟

فامیل دور: واسه بهار .از در بسته دزد رد می‌شه ولی از در باز رد نمی‌شه. وقتی یه در ُ باز بذاری که دزد نمیاد توش. فکر می‌کنه یکی هست که در ُباز گذاشتی دیگه. ولی وقتی در بسته باشه، فکر می‌کنه کسی نیست ُ یه عالمه چیز خوب اون ‌تو هست می‌ره سراغ‌شون دیگه. در باز ُ کسی نمی‌زنه. ولی در بسته رو همه می‌زنند. خود شما به خاطر این‌که بدونی توی این پسته دربسته چیه، می‌شکنیدش. شکسته می‌شه اون در. دل آدم هم مثل همین پسته می‌ مونه. یه سری از دل‌ها درشون بازه. می‌ فهمی تو دلش چیه. ولی یه سری از دل‌ها هست که درش بسته ‌اس. این‌قدر بسته نگهش می‌ دارند که بالاخره یه روز مجبور می‌ شند بشکنند و همه‌ چی خراب می‌ شه.


آقای مجری: در دل آدم چه‌ جوری باز می‌شه؟
فامیل دور: در دل آدم با درد دله که باز می‌ شه.

.

.

.

.

.

.

.

(ولی امان از وقتی که همه چیز رو تو خودت بریزی

و لحظه به لحظه داغون تر بشیو جز خودت هیچکی متوجه نشه.)

+ تاریخ ۱۳۹۳/۰۸/۲۹ ساعت 0:54 نویسنده ... |

دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه

چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند

***شاید آن روز که سهراب نوشت :
تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینجور نوشت ، هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس
زندگی اجباریست***

+ تاریخ ۱۳۹۳/۰۸/۰۸ ساعت 2:36 نویسنده ... |

مرض عجیبی است دلتنگی...

آرام آرام  آدم را ناآرام میکند...

+ تاریخ ۱۳۹۳/۰۵/۲۳ ساعت 23:28 نویسنده ... |

 

خدای من !

نه آن قدر پاکم که کمکم کنی! و نه آن قدر بدم که رهایم کنی...

میان این دو گمم!

هم خودم و هم تو را آزار می دهم...

هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی...

و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی...

آن قدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی هیچ یعنی پوچ !

خدایا هیچ وقت رهایم نکن !

+ تاریخ ۱۳۹۳/۰۳/۳۰ ساعت 14:44 نویسنده ... |