دلنوشته ای در وصف حال مردم گرو

زادگاه من سینه ات مالامال درد است...

زادگاه من تنش زخمی ست... از اصابت دانه های تگرگ...

زادگاه من خزانه اش خالیست... از هجوم سیل بیرحم...

زادگاه من دیگر از آسمان...دیگر از باران... خاطرخوشی ندارد...

زادگاه من دیگر از گریه ی آسمان شاد نمی شود...

زادگاه من دیگر لبخند به لب ندارد...

چون آه در بساط ندارد...

...

...

دیگر از آسمان خاطر خوشی ندارد...

دیگر از آسمان خاطر خوشی ندارد...

و اما ای سیل...

        ای یاغی بی زبان...

...

...

...بردی از روستای من...

بردی از روستای من...........................دلخوشی کودکی را

بردی از روستای من...........................حاصل عمر چوپانی را

بردی از روستای من...........................چشم امید خانه ای را

بردی از روستای من...........................قوت دل جوانی را

بردی از روستای من...........................کور سوی امید پیرمردی را

بردی از روستای من...........................عطر گلهای باغ همسایه مان را

بردی از روستای من...........................خاکش را ... کشتش را... زرعش را

...

دلخوشی کودکی را...

حاصل عمر چوپانی را...

حاصل عمر چوپانی را...

...

چشم امید خانه ای را...

...

عطر گلهای باغ همسایه مان را...

عطر گلهای باغ همسایه مان را...

...

خاکش را...کشتش را...زرعش را

خاکش را...کشتش را...زرعش را

...

آن زمان ای آسمان...

که تو تنها به حال مردمان من گریه می کردی...

ندانستی که از سیل گریه های تو...

 چشم پدری ..مادری ..کودکی..

خلاصه بگویم چشمان خانواده ای گریان میشود...

از پی از دست دادن سرمایه شان...

و اما ای آسمان...

یادت باشد...

دل مردمان من نازک است...

و با کوچکترین هق هق تو...

گریه شان می گیرد...

...

...

به یاد غروب هفده اردیبهشت...

و چه غم انگیز بود...

غروب یکی از بهترین روزهای سال...

...

به سراغ من اگر می آیید...

نرم و آهسته بیایید...

که مبادا ترکی بردارد..چینی نازک تنهایی من

...

...

... تقدیم به دلهای رنج دیده ی مردمان سرزمین فرود ...

زادگاه من

       با سلام خدمت دوستان و هم روستایی های عزیز از اینکه وبلاگ زادگاه من رو انتخاب کردید کمال تشکر رو دارم...راستش از زمانی که روستای عزیزمان گرو در تاریخ۱۷/۲/۹۱  بر اثر بارش تگرگ و جاری شدن سیل دچار خساراتی سنگین و بی سابقه شد انگیزه ای شد تا اینجانب بغضی که در گلویم ایجاد شده بود را در قالب چند بیت شعر در وصف زادگاهم بروی کاغذ پیاده کنم....  

کوچه ی پشتی ما...

کوچه ی پشتی ما خاطرات منو امثال مرا در دل خود دارد هنوز

کوچه ی پشتی ما..

بی خبر از منو امثال من است

بی خبر از حال و احوال من است

کوچه ی پشتی ما..

سالهاست دیگر قرار منو تو نیست درآن

سالهاست منتظر است تا منو تو ما بشویم

سالهاست منتظر بازی هفت سنگ منو تو 

کوچه ی پشتی ما

در میان پاره سنگهای دل خویشتن است

کوچه ی پشتی ما ..

باز میخواند مرا ..باز میجوید تورا

تابخواند سوی ما آن قصه ها را 

قصه ی آن روزهای کودکی

قصه ی آن قهرهای کودکی

قصه ی آن رعدوبرق های بهاری 

قصه ی آن نهرها که بود جاری

قصه ی پاییز و مهر بی مثالش

قصه ی آن برگهایی که فرو ریخت

قصه ی آن برفهای فصل سرما

قصه ی آن شبها که بود سرما ..بود سرما

قصه از بی مهریهای منو تو

قصه ی این سالها که مانده تنها

کوچه ی پشتی ما اصلا اینجور نبود

اینقدر سوت نبود کور نبود

راه آن کوچه ی زیبا اینقدر دور نبود

کوچه ی پشتی ما

درس..

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

 

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

 

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

 

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …

 

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

 

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.

اسکناس 100 یوروئی

درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.
ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.
او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذاردو برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.
صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد.
قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
مزرعه دار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام و سوخت میدهد.
تامین کننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود میبرد.
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامیکه دوست خودش
را یکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.
حالا هتل دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است.
در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمیگردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمیدارد
و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.
در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است.
ولی بهر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته اند و با
یک انتظار خوشبینانه ای به آینده نگاه می کنند.

می گویند دولت انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجودیتش، به این نحو معامله می کند!

طلاق برنامه ریزی شده

با اصرار از شوهرش می خواهد که طلاقش دهد.


شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.

از زن اصرار و از شوهر انکار.

در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می پذیرد، به شرط و شروط ها.

زن مشتاقانه انتظار می کشد شرح شروط را.

تمام 1364 سکه بهار آزادی مهریه آت را می باید ببخشی .

زن با کمال میل می پذیرد.

در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می گوید حال که جدا شدیم

 

. لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .

زن می پذیرد.

چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به خاطر آن حاضر


شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم


انداختن را بزنی .



زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟

مرد با آرامی گفت :آری .

زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ


نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ،


تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.



مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.

زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی به مقصد رسید


کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .



خط همسر سابقش بود.نوشته بود: فکر می کردم احمق باشی ولی نه اینقدر.

نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده

کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.


برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شماره همسر جدیدش بود.

تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.

پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.

صدا، صدای همسر سابقش بود که می گفت : باور نکردی؟، گفتم فکر




نمی کردم اینقدر احمق باشی . این روزها میتوان با 1 میلیون تومان مردی

ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شر زنان با مهریه های سنگینشان

نجات یابند!

دنیای زیبای عیدی از برادر.......

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده

بود. شب عید هنگامی که پل از ادارهاش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که

دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که

رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"


پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".


پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری،

بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."


البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که

ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به

لرزه درآورد:

" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."


پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو

ماشین یه گشتی بزنیم؟"


"اوه بله، دوست دارم."


تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق

می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"


پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به

همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما

پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید."


پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و

تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.


سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :" اوناهاش، جیمی،

می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده

و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم

داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب

عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."


پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه

را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او

نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

خاطرات مدرسه...

سلامی دوباره راستش خیلی دلم هوای روزهای شیرین اولین سال رفتن به مدرسه رو کرده بود ناگزیر ...

یادم آمد خاطرات مدرسه...

خاطرات اولین کیف و کتاب مدرسه...

خاطرات زنگ تفریح و فرارها در حیاط مدرسه...

خاطرات جنگ و دعوا و قرارها بین راه مدرسه...

خاطر زنگ کلاس و ...خلوت حیاط مدرسه...

خاطر آن مرد را با اسب و داسش...

خاطر بابا و نانی را که میداد...

خاطرات مادر و باران که بارید..

خاطرات مفسر و اسم من و تو...

گوشه ی تخته سیاه در آن کلاس مدرسه...

خاطرات تکه نانی را که مادر می نهاد در کیف من...

خاطرات دوستان و مشق های بین راه مدرسه...

خاطرات زنگ ورزش روز باران در کلاس...

بهترین آهنگ زنگی که شنیدم...

زنگ آخر بود و رفتن از کلاس...

خاطر آن مشق ها که می نوشتیم...

می نوشتیم می نوشتیم و نقطه سر خط.

خاطرات زنگ املا و غلطها که معلم میگرفت از بچه ها...

خاطرم هست هنوز آن روزهای هفته را...

شنبه و یکشنبه و پنجشنبه را...

تلخ بود شنبه برایم ابتدا...

بهترین از روزهای هفته بود پنجشنبه ها...

خاطرم هست هنوز آن ثلث های امتحان...

ثلث اول،ثلث دوم،شوق ثلث آخرین...

من تمام دلخوشی ام بود به یک صد آفرین...

آفرین صد آفرین هزار و سیصد آفرین...


اکنون که به این سن رسیده ام میبینم که (راحت نوشتیم بابا نان داد بی آنکه بدانیم بابا برای نان تمام جوانی اش را داد).

با سلام ای آسمان

این چند خط که بر زبان آوردم به نوعی عذرخواهی من بود از آسمان از آنجایی که در شعر زادگاه من بیان داشته بودم (زادگاه من دیگر از آسمان،دیگر از باران خاطر خوشی ندارد) وباتوجه به اینکه پس از آن میدیدم که اوضاع مردم به حالت عادی برگشته و بعضا نسبت به قبل بهتر هم شده لازم دانستم تا شرح احوال مردم زادگاهم را به عرض آسمان برسانم.

باسلام ای آسمان

باسلام ای آسمان عرض ارادت دارمت ...

خواستم تاسیر احوالات مردم را رسانم خدمتت...

آن خاطر خوشی که گفتم نیست زباران...؟!

امروز همان مردم سر خوش ز برف و باران...

 آن زخم ها که از سیل افتاد بر تن او...؟!

مرهم شدند امروز،از لطف و رحمت او...

آن خنده ای که گفتم دیگر نیست برلب...؟!

امروز شادمانند مردم ز حکمت رب...

آن آه در بساطش گفتم که رفته از دل...؟!

امروز من بدیدم پهن است و پر بساطش...

آن دل خوشی که دیروز از کودکی گرفتی...؟!

امروز چه شادمان بود،آن کودک غمین دل...

آن خاک و کشت و زرعش،گفتم که برده بودی...؟!

امروز من بدیدم ،خرمن ها ز گندم...

آن عطر باغ و گل را کز همسایه ربودی...؟!

امروز خمیده دیدم ،من شاخه های سیبش...

آن چشمهای گریان،کز مردمم بدیدم...؟!

امروز هیچ نیافتم،ردی ز جاری اشک...

ای آسمان ز باران،دیگر من ننالم...

وز سیل اشکهایت،حرفی زدل نیارم...

هر وقت که دوست داری،هر وقت غمین شدت دل...

بر حال زار ما و بر مردمان این ده ...

اشکی بریز شاید،مرهم شود به زخمت...

اشکی بریز شاید،آرام بگیردت دل...

                                           /......تقدیم با عشق....../

دلم به حالش سوخت

  شب بعد از وفاتش داشتم به خساراتی فکر میکردم که بر اثر سیل به مردم روستا وارد شده بود و دیدم هرکسی که پشتوانه مالی داشت به هر نحوی که شده بود بخشی از اموال از دست رفته خود را دوباره بدست آورده بود،بجزء یک نفر که هرگز نتوانست جبران خسارت کند حتی با از دست دادن جانش،واقعا دلم به حالش سوخت وقتی دیدم چراغی بر سر مزارش روشن کرده بودند.با خود فکر کردم و گفتم اگر اوهم مثل بقیه مردم پشتوانه مالی میداشت شاید سرنوشتش چنین نمی شد...(خدایش بیامرزد و روحش شاد...)

اگر میداشت...

اگر میداشت... او هم مثل تو حال خوشی داشت

اگر میداشت... او هم مثل تو روز و شبی داشت

اگر میداشت... او هم مثل تو تاب و تبی داشت

اگر میداشت... اوهم از برای زندگی فکری دگر داشت

اگر میداشت... چرا از خانواده زندگی را دور میداشت؟

اگر میداشت... او هم احتمالا مثل تو تا روزگاران زندگی داشت

اگر میداشت... اکنون خانواده خون را گریه نمیداشت

اگر میداشت... اوهم احتمالا من نمی دیدم چراغی بر سر خاکش!

اگر میداشت... او هم من نمی دانم چه می شد؟

خدا داند که او داناترین است.. !