باز باران بارید.......خیس شد خاطره ها

باز باران بارید.......خیس شد خاطره ها

هرآنچه از دل برآید بر دل نشیند.....
باز باران بارید.......خیس شد خاطره ها

باز باران بارید.......خیس شد خاطره ها

هرآنچه از دل برآید بر دل نشیند.....

مقیم لندن بود(داستان آموزنده)

مقیم لندن بود.

تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد.

راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!  

می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟

آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.

گذشت و به مقصد رسیدیم .

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم.

پرسیدم بابت چی ؟

……….


گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.

وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.

با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!

تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد.

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم.

“مردم را با عمل خود به اسلام دعوت کنیم‬”

باشد که حواسمان به رفتار و کردارمان باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.