باز باران بارید.......خیس شد خاطره ها

باز باران بارید.......خیس شد خاطره ها

هرآنچه از دل برآید بر دل نشیند.....
باز باران بارید.......خیس شد خاطره ها

باز باران بارید.......خیس شد خاطره ها

هرآنچه از دل برآید بر دل نشیند.....

بابا نان ندارد


چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت.


معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت:

 

 

بابانان داد،بابا نان دارد،ان مردامد،ان مردزیرباران امد.


کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت:


اقااجازه!چرادروغ می گویید؟


…معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟


همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پدرم نان ندارد،پدرم رفت ،هرگزنیامد.


پدرم زیرباران رفت ودیگرنیامد.


سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد.


معلم، تن لخت تخته را ازدروغ پاک کردوبازغالی که درجیبش داشت نوشت:


بابانان نداد،بابانیامد،بابازیرباران رفت وهرگزنیامد!

نظرات 1 + ارسال نظر
alireza شنبه 28 تیر 1393 ساعت 15:19

خیییلی قشنگ بووود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.