معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت:
دلخوش از آنیم که حج میرویم!!
غافل از آنیم که کج میرویم.....!!
کعبه به دیدار خدا میرویم...؟؟؟
او که همینجاست....کجا میرویم!؟
حج بخدا جز به دل پاک نیست....
شستن غم از دل غمناک نیست...
دین که به تسبیح و سر و ریش نیست
هر که علی گفت که درویش نیست.....
صبح به صبح در پی مکر و فریب......
شب همه شب گریه و امن یجیب...!!؟؟
می توانی مکه و مدینه و سوریه برای زیارت نروی و بروی زاغه نشین های
کنار شهرت و برای مردمت یک پیامبر آرامش یا خدای مهربانی باشی... می توانی.
کاش می دانستی که تو خودت برای خیلی از آدم ها خدایی که منتظرش هستند
تا امشب بچه هاشان گرسنه به خواب نروند... کاش می فهمیدی کاش می فهمیدی ...
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت اقا سفره خالی می خرید...؟
چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت.
معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت:
شرم میکنم با ترازوی کودک گرسنه کنار پیاده رو، وزن سیری ام را بکشم.
دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بقیش تو ادامه مطلب...
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت .
زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و آنها را وزن کرد . اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
او عصبانى شد و به مرد فقیر گفت:
دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر سرش را پایین انداخت و گفت:
ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .
انا لله و انا الیه راجعون....
همه آمدیم که بازگردیم به سوی او
نیامدیم که بمانیم و ماندگار شویم
به نام او آغاز میکنم خدایی که خالق هستی و نیستی ست،هرچه خواهد بنیان می نهد و بنیان هر کس را که خواهد از جهان بر میکند.
ابوالفضل جان سلام......