باز باران بارید....خیس شد خاطره ها
مرحبا بر دل ابری هوا...
هرکجا هستی باش؛آسمانت آبی و دلت از غصه ی دنیا خالی...
حلقه....
دخترک خنده کنان گفت که چیست؟؟ راز این حلقه ی زر... راز این حلقه که انگشت مرا..... اینچنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره ی او اینهمه تابش و رخشندگی است.... مردحیران شد و گفت: حلقه ی خوشبختی است،حلقه ی زندگی است.... همه گفتند:مبارک باشد!! دخترک گفت:دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد سالها رفت و شبی............... زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر دید در نقش فروزنده ی او روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر.... زن پریشان شد و نالید که وای.... وای این حلقه که درچهره ی او باز هم تابش و رخشندگی است حلقه ی بردگی و بندگی است....... "فروغ فرخزاد "